صبح آغاز میشود از رقص نجوای آرامت زیرِ گوشم از نوازش داغِ دستانت بر احساسِ خواب آلوده اَم ازخیال بوسه بوسه بوسه ها چه بیداری شیرینی ست در خیال تو صبحشدن و عطرِ نارنج بوی صبح برای دوست داشتنت آفتاب را در فنجان شعرم نشانده ام و امروزم پر شده از عطرِ خوشِ آبان کوچه های این شهر چه میشود آخر تو باشی و خندهایت مرا خوشبختی ببرد و ؏شـق یعنے تو تویے ڪـہ مرا در راہ دوست داشتنت دیوانهام ڪـردے و بہ تاراج بردہ اے این هوش و حواس را بڪَـو چڪَونہ فدا نشوم براے تویے ڪـه هم دردے و هم درمان و هیچ صبحی به تکرار واژه های لبخند به نگاه تو حادثه نمی شود تو را میان هزار واژه ی تنهایی شعر می کنم ردیف به ردیف در تکرار موسیقیای دل لبخند را به ترانه ای موزون می نوازم این شعر تو را به عطر واژه های صبح دچار می کند تا لبخندي بزني و من آرام بگيرم ساز ِ دست هايم را کوک کرده ام تو را مي شناسند مگر مي شود خاطره باشد و تو نباشي کافي ست نه با چشم با دلت من را بخوان
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|